نويسنده: محمد يوسفي




 
عالم جليل القدر شيخ علي رشتي که از علماي با تقوي و زاهد و شاگرد مرحوم شيخ انصاري رحمه الله بود نقل فرمود:
يک بار براي زيارت حضرت ابي عبدالله الحسين عليه السلام از نجف به کربلا مشرف شدم. در مراجعت مي خواستم از راه رودخانه فرات برگردم، لذا در کشتي کوچکي که بين کربلا و «طويريج» رفت و آمد مي کرد نشستم. مسافران کشتي همه اهل حلّه بودند و مي خواستند تا طويريج بيايند و از آنجا که راه حلّه و نجف از هم جدا مي شود و به شهرستان بروند.
آن جماعت مشغول لهو لعب و مزاح بودند جز يک نفر که همراهشان بود، او نه مي خنديد و نه مزاح مي کرد و در اين کار خود را داخل نمي نمود و آثار وقار و بزرگواري از او ظاهر بود. رفقايش به مذهب او ايراد مي گرفتند و عيبجويي مي کردند، در عين حال در خورد و خوراک با هم شريک بودند.
من خيلي تعجب کردم ولي موقعيتي نبود که از او در اين باره سوال کنم، تا به جايي رسيديم که به دليل کمي آب رودخانه، ما را از کشتي بيرون کردند که کشتي به گل ننشيند. ما هم کنار نهر راه مي رفتيم. اتفاقاً در بين راه نزديک آن شخص بودم، لذا از او پرسيدم: چرا خودت را از رفقا و دوستانت کنار مي کشي و آنها به مذهب تو ايراد مي گيرند؟
گفت: اينها خويشان و بستگان من هستند که همگي از اهل سنتند و پدرم نيز سني بود ولي مادرم مؤمنه و شيعه است. من هم قبلاً مثل آنها سني بودم اما به برکت حضرت صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم.
گفتم: چطور شد که شيعه شدي؟
گفت: اسم من «ياقوت» و شغلم فروختن روغن در کنار «پل حلّه» است چند سال قبل يک بار براي خريدن روغن از باديه نشينان عرب، به اطراف و نواحي حله رفتم. چند منزلي که دور شدم با عده اي از آنها برخورد کردم و آنچه روغن مي خواست خريدم و به همراه جمعي از اهل حلّه برگشتم. در يکي از منازل که فرود آمديم خوابيدم، وقتي بيدار شدم هيچ کس از آنها را نديدم و همه رفته بودند.
راه ما در صحراي بي آب و علف بود که درندگان زيادي داشت و در آن صحرا تا چند فرسخ هيچ آبادي و دهي نبود. برخاستم و روغن ها را بار کردم و به دنبال قافله به راه افتادم، مقداري که رفتم راه را گم کردم و سرگردان شدم و ترس زيادي از درندگان و دزد و عطش به من دست داد. لذا همان جا به خلفاء و بزرگان اهل سنت استغاثه کردم و آنها را نزد خداوند شفيع قرار دادم و تضرع نمودم، اما هيچ فرجي حاصل نشد.
ناگهان با خودم گفتم: من از مادرم مي شنيدم که مي گفت: ما امام زنده اي داريم که کنيه اش «اباصالح» است و گمشدگان را به راه مي رساند و به فرياد درماندگان مي رسد و ضعيفان را ياري مي کند.
با خدا عهد کردم که من به او استغاثه مي کنم، اگر مرا نجات داد به دين مادرم درمي آيم و همان جا او را صدا کردم و به حضرتش استغاثه نمودم.
ناگهان کسي را ديدم که با من راه مي رود و بر سرش عمامه سبزي است او مسير را به من نشان داد و دستور داد: به دين مادرم درآيم. و جملات ديگري هم فرمود. بعد هم اضافه کرد: به زودي به روستايي که اهل آن همه شيعه اند مي رسي.
گفتم: يا سيدي تا آن قريه با من نمي آييد؟
فرمودند: نه زيرا الان هزار نفر در اطراف شهرها به من استغاثه کردند و بايد همه آنها را نجات دهم. و از نظرم غائب گرديد.
من هم راه افتادم و هنوز خيلي نرفته بودم که به آن قريه رسيدم، در حالي که فاصله تا آنجا خيلي زياد بود و حتي رفقايم روز بعد به من رسيدند.
وقتي به حلّه برگشتم به حضور آقا سيد مهدي قزويني قدس سره رسيدم و قضيه را براي ايشان نقل کردم و مسائل دينم را از او آموختم.
بعد هم پرسيدم: آيا راهي هست که بشود بار ديگر آن حضرت را ملاقات کنم؟ (1)

پي نوشت :

1. کمال الدين، ج 2، ص 191، س 23 و عبقري الحسان، ج 1، ص 122.

منبع مقاله :
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم